آرزو 
من و مسعود علیجانی هر دو در گردان امام حسین (ع) لشكر كربلا بودیم. بعد از اینكه از هم جدا شدیم با نامه با یكدیگر ارتباط داشتیم. یكبار عكسی از خودش را برایم فرستاد. اما زمینهی پشت عكس تصویر یك پاسدار بدون سر بود كه جای سر در بدنش شمع روشن كردهبودند.
برایم جالب بود. علت انتخاب این نقاشی را از او در نامهام پرسیدم. پاسخ داد: « دوست دارم وقتی شهید میشوم سر در بدن نداشته باشم و مشتهایم گره كردهباشد »
چندی بعد به زیارت پیكر خونینش شتافتم. پیكر بی سر و مشتهای گره كردهاش اشك را در چشمانم جاری ساخت. بدنم میلرزید. همانجا خدا را به پاس برآوردن این آرزو سپاس گفتم.
منبع: ماهنامه سبزسرخ

من و مسعود علیجانی هر دو در گردان امام حسین (ع) لشكر كربلا بودیم. بعد از اینكه از هم جدا شدیم با نامه با یكدیگر ارتباط داشتیم. یكبار عكسی از خودش را برایم فرستاد. اما زمینهی پشت عكس تصویر یك پاسدار بدون سر بود كه جای سر در بدنش شمع روشن كردهبودند.
برایم جالب بود. علت انتخاب این نقاشی را از او در نامهام پرسیدم. پاسخ داد: « دوست دارم وقتی شهید میشوم سر در بدن نداشته باشم و مشتهایم گره كردهباشد »
چندی بعد به زیارت پیكر خونینش شتافتم. پیكر بی سر و مشتهای گره كردهاش اشك را در چشمانم جاری ساخت. بدنم میلرزید. همانجا خدا را به پاس برآوردن این آرزو سپاس گفتم.
منبع: ماهنامه سبزسرخ

